۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

ورسیون جدید زن استیشن

وبلاگ قبلی من به پاره ای دلایل نا معلوم مسدود شده.این وبلاگ جدید منه.
اتوبوسی به نام هوس از ایستگاه زن از نو به راه میفته.
بپر بالا.برو که رفتیم.
zanstation

No Country For Young Girls


در مملکتی غیر مسکونی که محل زندگی ماست , دختر ها را از بهار 21 سالگی می فرستند اجباری.
ال.بی. که خال قهوه ای بر گردن اش است را از همین جا شناختم.شما حقش است ال.بی. را ببینید.حتم دارم در تمام زندگیتان همچو دختر قشنگ و هوشیاری ندیده اید.
آشنایی ما عادی نبود.منظورم اینست باید از قبل آماده بودید.از آن جریان ها که بستگی کامل به واکنش آدم دارد.وگرنه که از دست می رود.
روی تخت خودم نشسته بودم که گوشه ای در انتهای خوابگاه است.رو به دیوار سیگار می کشیدم و می پاییدم کسی نظرش به من نباشد.
یکهو چیز گنده ای افتاد جلو پام.جیغ کوتاهی ازم درآمد.فضا تاریک بود و بالاخره تشخیص دادم یکی از سربازهاست.
بهش پریدم:"مرض داری مگه؟زهره م ترکید."
بلند شده بود,درد داشت,خودش را می تکاند:"ببخشید,می خواستم از پشت آویزون بشم,سیگارو از دهنت بقاپم."
تازه فهمیدم دختره ی تخت طبقه بالاست.سیگار را گرفتم جلوش:"بیا بکش,ولی مثل آدم جون مادرت."
تازه داشت تلاش می کرد با دست و پا,بی نردبان,برگردد طبقه اش.
"نه بابا.سیگاری نیستم.خواستم فقط بقاپم."
گرفتم دراز کشیدم."من که گفتم مرض داری."
چشمهام را گذاشتم رو هم ,سیگار تازه ای آتش زدم.شیر شده بودم.حس کردم حجمی از نو جلوم سبز شده.سیگار را با چشم بسته گرفتم سمتش.
"پاشو بایست."
چشم وا کردم.یک درجه داری چیزی بود.یک بدترکیبش که سلیطگی آشکارا شغل دومش است.به سیگارم گیر دادند.3 شب کشیک خوردم.
خب قبول کنید از چشم ال.بی. می دیدم(آن موقع اسمش را با پرس و جو یاد گرفتم که حالش را یک وقتی مختصرا بگیرم).حال انکه دختر به ان قشنگی نمی توانست خطایی مرتکب شود.
سر پست,ایستاده,صدایی از سقف اتاقک شنیدم.یکهو حجمی آویزان فضای پنجره را گرفت.بی اختیار پریدم عقب.صدی نود که خود ال.بی. بود.رفتم جلو.بعله!!!خودش را انداخت توی اتاقک.از نو جلو پای من.
"روانی.قصد جون منو گردی.زهره م ترکید.تو مریضی."
بلند شد خودش را نتکاند.یک وقت دیدم لخت مادرزاد است.
ال.بی هم مثل من کاملا لاغر بود.ولی لاغر قشنگ.لاغری که برای طناب بازی و باله و این جور چیزها خوب است.جان می دهد وقتی اندام ها دورطناب بالا پایین می شود دید بزنیش.
باید رمز شب را ازش می گرفتم و اگر فورا به زبان نمی آورد,یک گلوله می خواباندم توی مغزی جایی.شاید هم وسط آن خال قهوه ای روی گردن.
این خال کاملا هم روی گردن تبود.در واقع تا وقتی یقه اش باز نباشد(یا مثل حالا لخت) خال دیده نمی شود.نزدیک سینه اش است.اما سینه های این دختر آنقدر معصومانه برآمده و جای محدودی را متواضعانه اشغال کرده که آدم نمی تواند محل خال را روی سینه تصور کند و عذاب وجدان نگیرد.
ترجیح دادم نگاهش نکنم.برگشتم سمت دیگری چشم دوختم.حواسم به خال بود.شیء ای ناشناخته بود که بر شن های روان جزیره ای سرخوش که همین دختر باشد,یک جور بی ریختی نشسته بود آن وسط,بدیش این بود که برجسته می زد.عقم گرفت یکدفعه.برگشتم.دختر نشسته بود لبه ی پنجره.گفتم:"بیا کنار.از دفتر می بیننت,بدبخت می شم." پرید پایین.آمد جلو.مثل وحشی ها.قاطی کرد.دستهاش را آورد جلو,پنجه هاش قالب سینه هام شد.تا به خودم تکانی بدهم,لب هامان به قسمت آخر نوول دنباله داری رسید.از همین ها که در ستون لاغر روزنامه ای کم تیراژ,عشق های ناگهانی را با قیمتی توافقی به عرضه می کنند.که آدم را سالها و ماهها هم به دنبال خود می کشد.
پرید,از نردبان پایین رفت.برگشتم.رفتم حلو.داشت به ارامی می خزید پایین.سینه هام انگار هنوز زندانی باشد.نگاه کردم.دور می شد.لخت زیر مهتاب,روان در جاده ی شنی چون شیء ای ناشناخته.
تفنگ را از زمین برداشتم,بالا گرفتم.بند کردم که:"رمز شبو بگو."
سرش را برگرداند,خنده ای کرد.
لازم نیست بگویم,ده دقیقه بعد چند تا از همین بانوان درجه دار دورم را شلوغ کردند."رمز شبو بلد نبود.زدمش."
احضار شدم دادگاه نظامی.که چی؟؟؟
وقتی بانوان دورم را گرفته اند,با وضع بدی مواجه شده اند.
آخر من کی لخت شده بودم..
zanstation